نوستالژی این روزای من ...

نوستالژی این روزای من ...

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

حقیقت دوری

سه شنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۵۱ ب.ظ

سلام ...

گاهی به خودم فحش میدم میگم ایکاش با به همشهری خودم ازدواج می کردم که درد دوری به استخوان درد و تب و بی حالی نرسه...

بنیامین هم بدتر از من هست 

اصلا کار‌جدیدش رو دوست نداره با وجود اینکه در آمدش از کار قبلیش خیلی بیشتره میخواد از کار جدید هم لفت بده، فک کنم اونم بازه تحملش اومده پایین 

امروز پیام داد حالم خوب نیس منم گفتم چی شده ، گفت کارم رو دوست ندارم 

گفتم بیا بیرون و دنبال کاری باش که دوسش داشتی تا بتونی پیشرفت کنی...

 

 

الان چیزی که خوشحالم می‌کنه دیدار خواهرم بعد از ۴ سال هست و جمعه می خواد برگرده،  خیلی‌ذوق زده م ...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۵۱
گل بارون زده بهاری

خدای مهربون

دوشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۲۷ ب.ظ

سلام مهربون ترین خدا 

امروز لیلا زنگ زد گفت چنور دستگاه GPS ت رو لازم داره هیچ کدام از دستگاه های اداره نیستن 

منم گفتم باشه مشکلی نیس من کمی میوه بخرم ، میرم خانه ، بیاین اونجا ازم بگیرید 

یاد روزی افتادم که تازه نقشه کشی یاد گرفته بودم 

ولی gps نداشتم 

از معاون اداره GPS خواستم گفتم پول در آوردم 

یکی میخرم فعلا پول ندارم ، ندادن بهم...تا رفتم حساب شرکت رو فعال کردم 

و از حساب شرکت یه GPS خریدم. 

خب خیلی دلم شکست چون نقشه بردار های قبل حتی از کامپیوتر اداره و پربنترش هم استفاده می کردن...وقتی ریزتر فک کردم یادم اومد اون موقع رئیس سابق حیز اداره با من لج کرده بود ...دیگه گفتم پس ببخش و بهش فکر نکن .

رسیدم خونه داشتم بستنی میخوردم

دوستم زنگ زد گفت پایین هستیم رفتم gps رو بدم با لیلا صحبت کردم بعد لیلا گفت چنور باهام بیا، حالا منم یه صندل کهنه پوشیده بودم با یه دسته کلید ، حتی گوشی همراهم نبودم ، یه لحظه گفتم گناه داره لیلا شاید معذب باش با رئیس تنها باشه. باهاش رفتم ، رفتیم سر زمین بازدید کردیم 

اونجا کمی جر و بحث و دعوا بود ، یکی از مشتری های با مرام و سابق که دهیار روستا بود رو دیدم منم بعد از خاتمه بحث رفتم جلو باهاش سلام علیک کردم 

شب رسیدم خونه ، عصری آقاهه زنگ زد ۵ قطعه زمین نقشه شو میخواست 

خبلیییی خوشحال شدم،  چون اوضاع مالیم به صفر رسیده بود و نا امید شده بودم حسابی...می خواستم حتی به بنی بگم پانصد تومان به حسابم واریز کنه ولی مسئله اینجا بود که اونم اوضاع مادیش خوب نبود و تازه امروز رفت سرکار 

و از این هم ذوق زده م با بنیامین همزمان سر کار رفتنمان شروع شد....

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۲۷
گل بارون زده بهاری

مرسی خدا جون

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۵۰ ب.ظ

خب حالم خیلی بهتر شد ...

چون قرار یه اتفاق خوب بیفته و یه مسافرت شمال 

و قضیه قطع رابطه خواهرم با من اون چیزی نبود که فکر میکردم 

البته هنوزم نمیدونم چرا با بقیه در حد ۵ دقیقه حرف میزنه 

با من همانم صحبت نمی کنه...

ممنونم خدا جون که آنلاین جواب دادی و تکونم دادی 

دیگه ایندفعه حس کردم دمت گرم اوسکریم جان

یه چیز جالب راجع ب خودمو بنی رو بهتون نگفتم 

شاید باورتون نشه با اون همه دوست داشتن و محبتش 

با اون همه کادو ، برگشتنش از آمریکا ‌و مقابله با مخالفت خانواده ش 

ولی گاهی حس می کنم تمام و کمال هنوز ندارمش...

یعنی یه جورایی همیشه حس می کنم هنوز مونده مخش رو بزنم ...

همیشه احساس ضعف میکردم در مقابلش ...

و جالب ترین قسمت اینجاست که اونم همین حس رو نسبت بمن داره ...و دیشب اعتراف کرد 

چنور پیروز است..

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۵۰
گل بارون زده بهاری

مشنگ جان

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۵۴ ب.ظ

خدای خوبم 

خدای مهربانم 

من تو را تو همین وب کوچکم بارها صدا زدم و جوابم رو با مهربونی به شکل خودت بهم دادی و بنی رو سر راهم قرار دادی 

خدا جونم..

این روزها بدجور به کمکت نیاز دارم ...

خیلی حس بی کسی بده نزار اون حس بهم غلبه کنم...

خدایا میدونم اولین کس زندگیم تویی دومی خودمم و سومی بنیامینم 

ولی تو که تو دلمی، ایکاش یه جوری بودی تکونم میدادی می گفتی چنور من کنارتم، میدونم کنارمی ها ولی کمی درکم پایین هست یادم میره 

دومی هم خودمم که تازگی ها یاد گرفتم خودم رو بغل کنم و نوازش کنم و بگم همه چی درست میشه ولی امان از لحظه ی نا امیدی 

سومی هم بنیامین هست که با اختلاف ۱۳ ساعت زمان ، کیفیت بودنش کنارم نصف شده و خیلی دوره ازم 

لپ کلام خدا جون یه حال اساسی بهم بده یه عالمه پول بیاد تو حسابم 

پ ن : وسط این بحران اقتصادی دلم کشیده یه هفته برم تبریز ، دیشب داشتم هزینه هتل و اتوبوس برای ۵ روز از شهریور رو حساب می کردم ..واقعا مشنگ جان من هستم و بس .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۵۴
گل بارون زده بهاری

حس غم

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۲۴ ب.ظ

در مقابل عزیزترین های زندگیم بدجور کم آوردم ....

بدجور 

بدجور 

حتی روم نمیشه اینجا بنویسم 

خدایا ببخش ولی بازم گله دارم 

این روزهای روزهای آسونی نیس...تلخه...خشکه....تهاجمیه و بدون عشق و پر از خودخواهی....و پر از تکرار حس تنهایی 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۲۴
گل بارون زده بهاری

دو کلام با خدا

پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۲۰ ب.ظ

خدایا درد تویی 

درمان تویی 

خدایا دوست دارم همه اتفاق های خوب دنیا برای همه بیفته 

خدایا همه آدما رو به خودشون متکی کن 

خدایا مواظب من باش...معبود من...بعد از سال ها وجودت رو حس کردم..

خدایا منو زرنگ کن...بهم قدرت بده و تمرکز تا بتونم کارام رو انجام بدم 

خدایا من و بنیامین رو زود بهم برسون ک فاصله ای پیش نیاد ...

خدایا اگر فاصله ست بینمون ناشکر نیستم خدا، دلامون همیشه بغل هم باشه 

اوسکریم عاشقتم...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۲۰
گل بارون زده بهاری

حسادت او و حسرت من

چهارشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۲۱ ب.ظ

باورتون میشه خواهرم از شدت حسادت نه پیام هام رو سین میکنه. 

نه جواب تماسم رو میده 

و حتی برای خواهر بزرگم و بچه هاش و حتی دومادمون سوغات فرستاده داده دست مسافر ، برای من‌ هیچی...

و من از خیلی قبلترش یه مانتو داشتم  طرح هندی دوخته شده بود از قشم سفارش داده بودم فقط ۳ بار پوشیده بودم رو از خیلی وقت پیش بهش گفتم اینو برات پست می کنم و حتی لحظه ای که مانتو رو با ساعتی که بنی براش آورده بود براش پست کردم خواهرم از چند روز قبلش جواب تماسم رو نداده بود و حتی  فهمیده بودم برای همه‌سوغات فرستاده الا من...و من تنها کسی بودم که براش هدیه فرستادم...smiley

اینها مهم نیست حسودی شو درک می کنم ...فقط از خدا میخوام تاثیر منفی رو زندگی من نداشته باشه 

و ایکاش درک داشت که رابطه من و بنی هم عین رابطه اون و شوهرش هست ...ایکاش درک میکرد منم حسرت بدل بودم مادر و پدر و برادرم روز نامزدیم باشن و در خوشحالیم خوشحال،  در حالی که اون از حضورشون بی نصیب نبوده...ایکاش می فهمید  من در روز نامزدیم حتی یک نفر از خانواده داماد هم نبود و من چه حالی بودم از حجم اینهمه بی کسی..میدونم شرایط اینجوری بود ناشکر نیستم....ولی خواستم بگم خدا همه چیز رو تو یه پکیج به آدم نمیده...

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۲۱
گل بارون زده بهاری

بن۶

دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۲۳ ب.ظ

سلام هم حسش نیست بنویسم 

هم می ترسم روزهایی که بنی ایران بود و قضیه ازدواج و نامزدی مون رو یادم بره  

جماعت مردها هم کلا حافظه روز و تاریخ ندارن 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۲۳
گل بارون زده بهاری

آرامبخش

جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۲۶ ب.ظ

دیروز برای اولین بار تو عمرم یه قرص آرامبخش گیاهی خوردم و چقدر بهم کمک کرد،  خیلی الکی حالم بد بود شاید چون دو روز بود با بنی حرف نزده بودم ، بعد از خوردن قرص خیلی آروم تر به بقیه کارام رسیدم 

اوضاع اقتصادیم اصلا رو به راه نیست و حدودا یک ماه و نیم هست که در آمدی ندارم، البته همیشه تیر و مرداد بازار نقشه کشی رکود می کنه...

نمی دونم شاید هم دلایل دیگه ای داره 

متاسفانه خیلی مغرورم و اصلا حال ندارم برم از کارمندی که برام مشتری میفرسته برم بپرسم چرا دیگه کار نمی فرسته...مرد جوونی هست و کمی ازش می ترسم. هر چند همیشه و همه جا از کار و شخصیت من تعریف کرده و به گوش خودم رسیده....

شاید چون حس می کنم اشتباهی مرتکب نشدم ...

دلم برای بنیامینم تنگ شده و اینکه طی ارتباط دو هفته ای که با بنی به عنوان اولین پسری که دستشو گرفتم و بغلش کردم و بوسیدمش به این نتیجه رسیدم در یک رابطه بین دختر و پسر روح مهم تر و اصل تر از جسم و ارتباط فیزیکی هست و ارتباط فیزیکی و تماس فقط تکمیل کننده س نه حتی رکن اصلی ...و من همیشه وقتی تو یه رابطه به نتیجه نمی رسیدم و ناراحت میشدم می گفتم خب مهم اینه ارتباط فیزیکی یا جسمی نداشتم ولی اصل قضیه روح هست روح ، شخصیت و قلبت...وقتی اون رو بدی و ب نتیجه نرسی خیلی داغون میشی و داشتن رابطه جنسی کامل حتی شاید ۱۵ درصد قضیه یک ارتباط عاطفی  باشه (البته من رابطه جنسی نداشتم ولی اینطور برداشت کردم) ...

کلا حرف روانشناس ها خیلی مصداق بارزی نبود...

مثلا هلاکویی می گفت یک دقیقه دیدار حضوری بیش از هزار ساعت مکالمه آدم رو به شناخت میرسونه در حالی که من و بنی همدیگه رو دیدیم انگار خیلی ساله همو می شناسیم خیلی باهم بیرون رفتیم حتی مسافرت رفتیم ...دو نفری خیلی گشتیم فقط من شخصا غصه می خوریم چرا هم رو زودتر ندیدیم البته هر جور حساب کردیم نمی شد زودتر بیاد ....

یا مثلا دکتر انوشه میگه وقتی پسر دست یه دختر رو میگیره کل اعصاب و روح روانش وابسته میشه ...پس من چرا کل سیستم عصبیم بهم نریخت و غلغله نشدم ...واقعا انگار خودم بودم با خودم...حتی دستاش سردتر یا گرم تر نبود ...انگار دستای خودم بود ...

ببخشید از اینهمه هجو گویی..

روزتون خوش 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۲۶
گل بارون زده بهاری

دلتنگی۲

دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۲۳ ق.ظ

سلام ...

خیلی دلم برای بنی تنگ شده ...

وقتی مادرم مرد بدترین و سنگین ترین حجم دلتنگی عمرم رو تجربه که و بعد از ۵ سال بهش عادت کردم...وقتی پدرم مر د زخم دلم عمیق تر شد ..همیشه از خدا می خواستم یه راه ارتباطی بین من و مامانم برقرار کنه حداقل بدونم حالش خوبه ....وقتی می رفتم سرخاکشون داغون تر می شدم...برای همین دیگه اصلا نرفتم اونجا،  می خواستم فراموششون کنم ...بعد از ۵ سال تقریبا به نبودنشان عادت کردم به اینکه چنور باید رو پای خودش وایسه،  حس کردم موفق شدم بدون اونا زندگی کردن رو یاد گرفتم ، اما امان از روزی که نامزدی کردم ، هزار بار خدا رو شکر کرد بنیامین من رو دوست داشت و اون گریه های گاه و بی گاه من رو تحمل کرد...شاید کس  دیگه ای بود فکر می کرد دیوانه م ....بنیامین اون چند  روز مرهم زخمام شد و سعی کرد جای خالی که بشدت حس می کردم و کمتر احساس کنم...

الان دلم تنگه..دلم بنیامین رو می خواد ولی دوریم از هم...

این دلتنگی رو انکار کردم بین دوستانم ....

همه می گن چطوری دو سه سال تحمل می کنی، و من میگم همون جوری که تا الان تحمل کردم (چون حدودا دوسال بعد از آشنایی همو دیدیم)

بدی داستان کجاست اینکه بهم ثابت شد هنوز مث روز اول دلم مامانم رو می خواد دلم بابامو می خواد و دلتنگی بنیامین هم اضافه شد ..خدا بنیامین رو برای من و خانواده ش حفظ کنه و خدا بهم کمک کنه اونجا بتونم سرفرازش کنم...

خدایا همه سختی های عالم رو تحمل می کنم فقط من و از مریضی خودم و خانواده م و بنیامین دور کن .

آمین

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۸ ، ۰۸:۲۳
گل بارون زده بهاری