نوستالژی این روزای من ...

نوستالژی این روزای من ...

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

روی تلخ تو

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۵۲ ب.ظ

هر آدمی یه روی بد داره...

یه روی تلخ ...به قول معروف گل بی خار کجاست...

من همیشه دوست داشتم اون روی تلخ بنیامین رو ببینم ...

از روزی که وکیلش شدم بخاطر خریدن سربازی و ارتباط مون واقعی شد ...

و روزهایی که کارت سربازیش دستم رسید و یک هفته بعدش طی یک اقدام یهویی بلیط خرید برای اومدن ، اون روی تلخش رو شناختم ..‌و جالبیش اینجا بود اون روی تلخش عین اون روی تلخ خودم بود مدل پسرانه ش ، برای همین خیلی برام قابل درک بود ...و احساس کردم بیشتر دوسش دارم ...وقتی اومد ایران از نزدیک شناختمش،  هم روی خوب و مهربونش هم اون روی تلخش ، وقتی تلخ میشه بیشتر دوسش دارم چون حس میکنم خودم رو می بینم....

شاید این که آدم خودش رو تو یه نفر دیگه ببینه هیجان انگیز ترین حس عالمه همراه با کمی خودخواهی ...چون انگار خودت رو دوست داری ..

امیدوارم حرفام زیادی لوس نبوده باشه و حال شما مخاطب عزیز رو بهم نزنه 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۵۲
گل بارون زده بهاری

سفرنامه بنی

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۴۴ ق.ظ

اون روز بعد از اشکایی که ریخته شد رفتم لباس هامو از خیاطی آوردم 

قبل از اینکه بنی بیاد ایران قرار بود یه چن روزی رو با هم بگردیم و بعد نتیجه نهایی رو درباره همدیگه اعلام کنیم ولی وقتی همدیگه رو دیدیم یه این نتیجه رسیدیم ما همون دو تا آدم هستیم با همون اخلاق ها خاص خودمون ، دقیقن خود همون چیزی که براش وقت گذاشتیم و انگار نه انگار نه اولین بار همدیگ رو حضوری دیدیم ، انگار که هزارمین بار بودد....

برای همین بنیامینم شنبه رسید یکشنبه با هم کمی بیرون رفتیم که اونم وقتی تلف نشد رفتیم طلا انتخاب کردیم و روز دوشنبه بنی برای آشنایی با خانواده م اومد جوانرود،  و نمی تونم وصف کنم چقدر لحظه شماری کردم واسه رسیدنش،  باورم نمی شد بنیامینم از آمریکا می اومد جوانرود ، می اومد خونه مون ...می اومد اتاقم ، و این اوج هیجان بود ....شب قبل با برادرم هماهنگ کردم که بنی اومده ایران و خیلی خوشحال شد و گفت فردا همگی نهار رستوران دعوت من ...بنی ساعت ده و نیم رسید براش میوه و شربت خاکشیر درست کردم بردم ، یکساعت استراحت کرد و بعد به برادرم زنگ زدم بیاد خونه مون...

برادرم و عروسمون و بچه ش اومدن خونه مون،  و ساعت و سوغاتی هایی که بنیامین برای برادرم و عروسمون آورده بود بهشون دادیم و برادرم خیلی خوشحال شد و خیلی تشکر کرد و ساعت یک بود رفتیم رستوران..و اونجا با هم نهار خوردیم ...نهارش تعریفی نداشت ولی چون دور هم بودیم چسبید و بعد برگشتیم خونه ، و برادر زاده م خیلی شلوغی می کرد و حسابی برادرم رو کلافه کرده بود و نمیزاشت با بنی دو کلام حرف بزنه...

دیگه آخرش به برادرم گفتم اگه سوال خاصی از بنیامین داری بپرس.برادرمم گفت زشته اون اینجا مهمون و شاید اصلا از فرهنگ مون خوشش نیاد بزار به طور رسمی بیاد خواستگاری تا ازش سوال بپرسم....

و ساعت ۵ شد دیگه برادرم رفت مغازه و بنیامین هم به راننده ش زنگ زد بیاد دنبالش...و رفت ...

بنیامین رسید هتل، شب باهم صحبت کردیم یه دفعه بنیامین اشک از چشماش اومد و با صدای بلند گریه کرد گفت من تو رو چطوری تنها بزارم و بعد هم نزاشت دلداریش بدم قط کرد ...

و من اینجور مواقع داغون میشم چون کنارش نیستم و بنیامین هم معمولا نمی خواد تو چنین حالتی ببینمش زود قط میکنه ...برای همین لحظه شماری می کردم فردا برم دیدنش و حال دلشو خوب کنم .


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۴۴
گل بارون زده بهاری

دیدار با بنیامینم2

جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۵۳ ب.ظ

سلام ....

ادامه سفرنامه بنیامین جانم رو از زبان چنور میخونید ...

خب داشتم می گفتم رفتیم بازار طلا فروشی ها و شاید بگم بالای 30 تا مغازه رو نگاه کردم و از تقریبا از هر مغازه ای از یه سرویس خوشم اومده بود ...

یه سرویس بود خیلی قشنگ بود و یه دختر و یه مادر هم اونجا بودن که همزمان با هم به سرویسی که انتخاب کردم گفتن خیلی قشنگه ولی قیمتش زیاد بود و منم به بنی قول داده بودم جوری طلا بردارم که بهش فشار نیاد و تقریبا مشابه همون سرویس خیلی شیک تر و ساده ترش و خیلی ظریف تیر یه مغازه دیگه پسندیدم و گفتم اگر موفق شدم برم آمریکا این سرویس اونجا هم قابل استفاده س (چون خارجی ها طلای سنگین نمی پوشن شون و ظرافت و سادگی خیلی براشون مهمه)، گفتم بنی میخواست همونجا ودیعه بده و همشم غصه میخورد چرا پول نیاورده که حساب کنه ...منم تو دلم خداروشکر کردم چون همش حس میکردم باید خواهرمم برای خرید همرام باشه الیته خواهرم اصلا طلای سفید نمی پسنده اونم نگین دارش، طلای زرد قبول دارن ...

و بعد از انتخاب نهایی سرویس زنگ زدیم به آقای افسون راننده ای که ما رو برده بود بازار ، که ما رو برگردونه هتل ....

و ایکاش همون روز هم حلقه انتخاب میکردم نمی دونستم انتخاب حلقه سخت تر از انتخاب سرویسه 

بعد از بازگشت به هتل رفتیم کافه هتل ، و اونجا بنی دوتا آب هندونه و یک آبمیوه بستنی مخلوط (یه اسم خارجی داشت یادم نیس)سفارش داد...

و کنار هم رو مبل نشستیم و بنی همش می گفت بخور جون بگیری و همزمان هم به آبمیوه خوردنم گیر میداد هم به اینکه شالم از سرم نیفته...

و من دیگه عادت کردم که ناراحت نشم....

کنارش نشستم دستاشو گرفتم سرم رو روی بازوش گذاشتم و یه دفه بغض گلومو گرفت نمی تونستمم جواب حرفای بنیامین رو بدم و شر شر اشک از چشمام اومد و بنیامینم گفت چی شده عزیزم ...چرا نااراحتی منم گقتم به خاطر اینکه تو دو هفته دیگه میری و دوباره بغض گلومو گرفت و نتوستم همه حرفمو بزنم و رفتم سرویس بهداشتی هتل تا صورتمو بشورمو و دوباره اومدم...از بنی عذر خواهی کردم و دوباره کنارش نشستم ..

بنی خیلی شلوغ بود و اصلا نمیزاشت آدم حس بگیره و منم دوباره بهش می گقتم خیلی عجول و شلوغی .... و گفت دیشب دو نفر اونجا جلوی همه لب گرفتن اصلا ول کن هم نبودن همه نگاه می کردن ولی من اصلا توجه نکردم ...و گفت ایران خیلی محیطش باز شده....

و بعد هم درباره خانودادش صحبت کرد و ...ساعت سه شد که گفت من خیلی خوابم میاد(چون خوابش تنظیم نشده بود و هنوز به ساعت آمریکا خوابش میگرفت). و تو هم تا شب نشده برگرد خونه تون ...و منم هرچی گفتم شب نمیشه تا ساعت 8 و نیم ، گفت نه خطرناکه دیر بری و تو هم امانتی و یه آژانس گرفت تا دم گاراج و خودش هم اومد با ماشین و برگشت هتل و من سوار تاکسی شدم و تا خود خونه ناخودآگاه گریه می کردم ....برگشتم خونه خواهرمم بود جلوی او هم گریه کردم چنور مغروری که کسی گریه شو ندیده بود گریه کردم نه برای دلتنگی بنیامین باز هم برای بی کسی خودم برای اینکه مامانم نبود پذیرایی کنه (مامان من خیللیییی مهمون نواز بود حتی اگه کارگر شهرداری تو کوچه کار میکرد براشون آبمیوه و غذا می برد حتی یادمه زمانی که گازکشی نشده بود و کپسول گاز می آوردند دم خونه ها ، مامانم برای راننده و کارگرش ماشین گاز رسانی آب خنک و میوه می برد خستگی شون در بره) حالا مامان من نبود عشقم رو تعارف کنه بیاد خونه مون کسی که هزاران کیلومتر رو تو این اوضاع ویران ایران و آمریکا بخاطر من اومده بود بخاطر من قید کارش رو زده بود و اومده بود اما مامانم نبود بیارتش خونه...و اجازه نده هتل بگیره ....و حتی خواهر بزرگم و دومادمون هنوز بخاطر فوت برادر دومادمون از روستا نیومده بودن و تا جمعه هم نمی اومدن خونه و من به برادرم هم نگفته بودم ....

و خواهرم گفت حق داری گریه کنی و رفت جاده سلامت ... و بنیامین حدود ساعت 8 بود زنگ زد گفت چنور رفیق پیدا کردم باهاش برم دل و جیگر بزنم و اینو که گفت دوباره بغض من ترکید و کلی ابراز شرمندگی کردم بابت اینکه کسی رو ندارم اونطور که شایسته بنیامینم هست ازش پذیرایی کنه...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۵۳
گل بارون زده بهاری

برای مریم

جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۴۹ ب.ظ

ممنونم مریم عزیز خواننده خاموشم ...کامنتت خیلی بهم انگیزه و روحیه داد عزیز دلم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۴۹
گل بارون زده بهاری

من برای بار چهارم دانشجو میشم ..

چهارشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۳۷ ب.ظ

خب چنور بدون درس یه چنور پر از حساسیت هست یه چنور شکننده 

معتاد شدم به دانشگاه ...

بعد از هر دوسال استراحت دلم میکشه سمت درس...

و اما ایندفعه میخوام شهر خودم دانشجو شم...

اونم رشته مترجمی زبان 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۷
گل بارون زده بهاری

حسادت۲

چهارشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۴۳ ب.ظ

دلم خیلی گرفته....

بدترین چیز تو این دنیا اینه بخاطر یه چی مورد حسادت قرار بگیری و نتونی بگی آهای فلانی من به خاطر همین چیزی که تو داری حسرتشو میخوری  خیلی اذیت شدم اذیت میشم و خواهم شد ...چون اگر هم بگی آبروی خودت میره، به قول دوستی زندگی ما از بیرون دیگران رو سوزانده و از درون خودمون رو...

کی روز خواستگاریش خودش میره خرید میوه انجام میده 

کی روز نامزدیش تنهایی میره کفش میخره تنهایی آرایشگاه میره و تنهایی بر می گرده...(بخاطر فوت پسر عمه م خیلی بی سر و صدا همه کارها رو انجام دادیم )

کی میدونه روز نامزدیم من بعد از ۶ سال با صدای بلند تو خونه گریه کردم و خدا رو ب خاطر نبودن پدر و مادرم و برادر بزرگم ناشکر کردم ....به خاطر اون حجم از بی کسی ، به خاطر تصمیمی که تنهایی مسئولیت خوب و بدش رو قبول کردم و نمیدونستم اشتباه رفتم یا درست؟

کی اینا رو می فهمه....

و کی میدونه بجز خدا که آیا من بتونم با شرایط موجود ویزا بگیرم ؟یا مثل خیلی زوجها بعد چند سال خسته و درمونده جدا میشم ....

من روحم تکه تکه شده ...معنای واقعی بی کسی رو با اومدن بنیامین فهمیدم وقتی بخاطر من از اون ور دنیا اومد و تا یک هفته هیج کدوم از اعضای خانواده م یا فرصت نکردن یا غرور کاذبشون اجازه نداد برن دیدنش...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۴۳
گل بارون زده بهاری

یک روز قبل از پریود

چهارشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۵۶ ب.ظ

سلام 

یک روز قبل پریود عین جهنمه 

اعصابت خرده 

هیچی خوشحالت نمی کنی 

ایکاش قرصی بود که این عوارض عصبی رو کم می کرد 

دیوانه شدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۱۳:۵۶
گل بارون زده بهاری