نوستالژی این روزای من ...

نوستالژی این روزای من ...

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

استرس

يكشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۱۳ ب.ظ


فردا می خوام برم کرمانشاه ...

خیلی استرس دارم...

اونقدر که حالت تهوع گرفتم ...

دوتا کار مهم دارم ...

هیچ وقت تو عمرم اینجوری استرس تا ته گلوم نیومده ...

یه شب هم پشتم درد می کرد هم حالت تهوع ...و تو یه جایی نوشته بود اینا علائم قبل سکته هستند ...

اون دو تا کار مهم رو انجام دادم ...خدا بهم کمک کنه و به شما دوستان عزیز 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۵ ، ۲۱:۱۳
گل بارون زده بهاری

خدایا ...2

يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۵۳ ب.ظ
بلاتکلیفی بدترین حالت ممکنه ...
وقتی نمی دونی بری یا نری 
وقت دلت نیاد بری اما شرایط جوری باشع که رفتنت بهتره ...اگه نری ممکنه تن به یک ازدواج از سر تنهایی بدی ...
خدایا چ مرگم شده ..
من از ازدواج فراری نیستم ولی به هیچ عنوان حاضر نیستم حتی با کسی که دوسش دارم بخاطر فرار از تنهایی ازدواج کنم ..
واقعا مردم چطوری دلشون میاد مامانشون رو بزارن خونه سالمندان 
گاهی دلم می خواد برم یه مامان واسه خودم از اونجا بیارم و باهاش زندگی کنم ...یه مامان خونده پیدا کنم 😊😊
خدا خیلی چیزای خوب بمن داده, اما ای کاش مادرم رو ازم نمی گرفت 
اگه آبجیم ازدواج کنه ,من چطوری تنهایی سر کنم ...نمی دونم اصلا اگه ایران بمونم و بخوام تنها باشم می تونم گلیم خودمو از آب بکشم بیرون ...
البته اینم بگم اصلا ادمی نیستم که با عروس یا دوماد برم زیر یه سقف ...
خواهرم میگه هیچ وقت ازدواج نمی کنم و خیلی می ترسم این تصمیمش بخاطر من باشه ...خدایا این چ شرایط سختیه ...دلم درد می کنه 😐خدا جونم همه مون رو عاقبت بخیر کن 
آمین 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۵:۵۳

حسین پناهی

يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۳:۰۸ ب.ظ

حسین پناهی چه زیبا گفت:
 ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﻓﺘﺎﺩ...!!!
ﻧﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺨﺎﻃﺮﻡ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻣﯿﺸﻮﺩ...!
ﻧﻪ ﺩﺭ ﺍﺧﺒﺎﺭ ﺣﺮﻓﯽ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ...!
ﻧﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﯽ ﺑﺴﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ...!
ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﻘﻮﯾﻢ ﺧﻄﯽ ﺑﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ ...!
ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺳﭙﯿﺪﺗﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ...!!!
ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻤﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺗﺮ ...!!!
ﺍﻗﻮﺍﻣﻤﺎﻥ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ...!!!
ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮐﺒﺎﺏ
ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻮﺩ ...!
ﺭﺍﺳﺘﯽ ، ﻋﺸﻖ ﻗﺪﯾﻤﻢ ﺭﺍ ﺑﮕﻮ...!
ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺶ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﯾﮕﺮﯼ، ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ می برﺩ...!
ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﻮﺭﮐﻨﯽ ﺭﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ...!
ﻭ ﻣﺪﺍﺣﯽ ﮐﻪ ﺍﻟﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺎﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ
ﻭ ﺍﺷﮏ ﺗﻤﺴﺎﺡ ﻣﯿﺮﯾﺰﺩ ...!!!
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ
ﻣﻦ می مانم ﻭ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﺳﺮﺩ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﮏ
ﻭ ﻏﻢ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﻢ می ماند...!!!
من می مانم و خدا.....  
با احساس خجالتی که ای مهربان چرا همیشه مرا از تو و دینت ترسانده اند..
چرا.؟؟؟؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۵:۰۸
گل بارون زده بهاری

خاطره

پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۰۱ ق.ظ

سلام ...

می خوام یه خاطره رو تعریف کنم ...

یه بار داشتم می رفتم خونه ,که از شانس من اولین نفر مینی بوس ایلام کرمانشاه بودم ,بعد از چند دقیقه یه پسر خوشگل و خوشتیپ البته جای پسرم اومد داخل , در این فاصله من و اون آقا هه هم از سر بی حوصلگی با هم صحبت کردیم ,اولش از مسافت و اینکه چقدر طول می کشه برسیم پرسید ...بعد گفت شما اینجا چی می خونید, اصلا چرا اینجا رو زدین,بعد پرسید رتبه تون چنده ,منم که تو دلم واقعا می خواستم بهش بگم که سنم از تو خیلی بیشتره و فقط چهره م کودکانه س و خوشحال شدم از این پرسش و جواب دادم و گفتم کدوم مقطع کار دانی ,کارشناسی یا ارشد ,اونم با چشمایی از تعجب گرد شد مگه چند سالتونه منم گفتم 28 ,بعد گفت میدونید من چن سالمه منم گفتم 22 ,23 و اونم گفت نه 18 سال و شش ماه ...و بعد گفت ولی اصلا به شما نمیاد 28 سال تون باشه آباجی  (خواهر )

بعد در حین این گفت و شنودها راننده اومد و ظاهرا خبر مرگ یکی از فامیلاشون رو دادند و خوشبختانه من و اون پسر مننظر 14 نفر بعدی نموندیم, ولی قرار بود شاباد پیاده شه که نشد و غیرتش اجازه نداد تا کرمانشاه من با راننده تنها باشم ...چند بار دیگه م همو تو ترمینال دیدیم و همیشه می گفت سلام آبجی

یه بار هوا خیلی سرد بود و مث همیشه نفر کناری من آخرین نفر سرویس بود هنر فری تو گوشم بود و چشامو بسته بودم که سوز سرما رو کمتر حس کنم ..و مابین خواب و بیداری حس کردم کسی در صندلی بغلی ام جا گرفت ,چشامو باز کردم,گفتم خدایا این دیگه چ دختر قد بلندیه,خوب تر که نگاه کردم دیدم همون پسره س ...از خجالت هم سرشو گرفته بود اونور که من اعتراضی نکنم ..منم گفتم بابا بی خیال ,اینکه عین داداش کوچولوی منه ,نهایتش اگر اینطور نبود به راننده می گم جاشو عوض کنه ...و تا کرمانشاه با هم همسفر شدیم ولی دیگه ندیدمش. ..روز اولی که دیدمش اونقدر دلش برای خونه تنگ شده بود که برق اشک رو تو چشاش و صورتش دیدم ..(اینم خاصیت منه که با هر کی صحبت می کنم بغضش می شکنه )...الان خیلی دوست دارم باز ببینمش داداش کوچولوی خوشگلمو که حتی اسمشم نمی دونم ...فقط می دونم عمران می خونه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۱
گل بارون زده بهاری

یک نفر

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۱۵ ق.ظ


🌿🌿🌿_______________________________

یک نفر
تنها یک نفر
از تمام جهان کافی ا‌ست
که ایمان بیاوری
زندگی ارزش زیستن را دارد...!

#مهین_رضوانی_فرد

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۵ ، ۱۱:۱۵
گل بارون زده بهاری

پاییز بی باران

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۱۴ ب.ظ
عید 96 از این خونه می ریم ...
خونه ای که 29 سال توش زندگی کردم
شاید خونه شیک و محله شیکی نبوده ،ولی خاطرات روزهای کودکی و جوونیم اینجا بوده ...
هییییییی، وقتی به رفتن فکر می کنم قلبم از جا کنده میشه ، یه بار یه خانم اومده بود برای خرید خونه،خیلی خوشش اومد و می خواست بخردش ،اون شب من تا مرز سکته قلبی رفتم ...خداروشکر زنه دیگه برنگشت ...
اینجا بوی مامانم رو میده ...صدای دست مامان وقتی نون درست می کرد ...یا وقتی تو آشپزخونه مشغول آشپزی بود ..
صدای بابام وقتی ازم آب می خواست ...صدای دعواهای مامان بابام ...
ولی عید از اینجا رفتنمون دیگه حتمی شده ...
و ممکنه(هفتاد درصد) اواخر بهار یا تابستون هم من برم آلمان  پیش خواهر کوچکم ..
و چنور می رود ...
شایدم قبل از همه اینا از این دنیا رفتم ...خدا می دونه
بغضی یخ زده تو گلومه ...
خدایا کمکم کن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۲۱:۱۴
گل بارون زده بهاری

سرزنش

يكشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۰۵ ب.ظ


من کلن آدمی ام که خیلی خودمو سرزنش می کنم و خیلی هم به خودم سخت می گیرم برای همین خانواده م منو در 100 درصد کارام آزاد گذاشتند

چون خودم اندازه یه مامان بابای سخت گیر مواظب خودم بودم...

شاید هیچ سالی مث امسال تابستون خودمو بخاطر انتخاب رشته تحصیلیم سرزنش و مواخذه نکردم ...

آخرین نتیجه گیریم : خودمو بخاطر انتخاب این رشته مواخذه نکنم چه بسا روزی خودمو بخاطر اینکه ساعت های جوانیمو با افسوس و حسرت سپری کردم باز خودمو سرزنش کنم ...و این گونه شد که خیلییییی بهتر شدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۲۰:۰۵
گل بارون زده بهاری

من هنوز نمردم

جمعه, ۷ آبان ۱۳۹۵، ۱۱:۵۳ ب.ظ

خب نمی دونم چرا نمردم ولی هنوز زنده م. ...

مشغول پایان نامه م هستم برای همین زیاد پست نمی زارم 

خواهرم دو ماهه بارداره و ممکنه من موقع  زایمانش برم پیشش ...شایدم برای همیشه اونجا موندگار شم ,شایدم اصن نرفتم ...ببینیم این بار سرنوشت چیو رقم میزنه ,اینو می گم چون هیچوقت روال زندگیم طوری نبوده از چن ماه قبلش هم بتونم پیش بینی درستی ازش داشته باشم ...امسال کلی تغییر در روحیاتم به وجود اومد ,خیلی مستقل شدم و روحم بزرگ شد ...و تونستم به خودم متکی شم ...هر چن دیگه مث قبل هیچ عشق عمیقی تو قلبم نیس اما احساس عاقل شدنمو دوست دارم ...و هم چنین از وجود استاد راهنمای مهربانم خوشحالم  و هر جلسه که می بینمش بهم یاد آوری می کنه که با استعدادم و باید این استعداد رو به همه ثابت کنم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۵ ، ۲۳:۵۳
گل بارون زده بهاری

سیرام

چهارشنبه, ۵ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۲۷ ق.ظ
دلم خونه می خواد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۵ آبان ۹۵ ، ۱۰:۲۷
گل بارون زده بهاری