آخرین شب 95
برف و بارون هم می بینم یاد پایان نامه م می افتم
یاد برف و بارون و سیلی که باید شبیه سازیش کنم
برف و بارون هم می بینم یاد پایان نامه م می افتم
یاد برف و بارون و سیلی که باید شبیه سازیش کنم
ایکاش می مردم ...
از اینهمه فشار و کابوس راحت میشدم ...
شبا تمام بدنم با تمام وجود تو خواب می لرزه ...
شاید فقط ادای آدم های خونسرد و قوی رو در میارم ..
از قرص های آرامبخش بیزارم ..چون احساس رو از آدم می گیره...
اون پسره دانشجوی دکتری زنگ زد
طبق عادت معمول آقایون کلی از خودش تعریف کرد ..
بعد از کلی حرف زدن راجع به درس و دانشگاه ,ازم خواست که 10 فروردین که تولدم هست برم کرمانشاه ...منم بهش گفتم اصلا روی من هیچ نوع حسابی باز نکن ,نه به عنوان دوست نه به عنوان دوست دختر و نه هیچی ...گفتم جای تو بودم دور اسمم رو یه خط قرمز می کشیدم ..
گفتم خودم بهت می گم من آدمی هستم که با من احساس پوچ بودن می کنی .
و اونم کم نیآورد و گفت همین حرفات هست که من رو دیوانه کرده
(از مرد های زبان باز بیزارم )
گفت امکان نداره بدستت نیارم. ..
آخرش بعد از کمی شوخی گفتم من دیکه فکر نکنم حرفی باهات داشته باشم می خوام استراحت کنم و اونم معترض شد
گفتم ببین تو خیلی خوبی ولی نتونستی من رو جذب کنی
بی خیال من شو چون نمی خوام بهت بی احترامی کنم یا حرف بدی بزنم یا بلاکت کنم
اونم تشکر کرد و گفت دیگه اصرار نمی کنم و خداحافظ
بعد تو تلگرام با شدت بیشتری شروع به ابراز علاقه کرد منم گفتم با احساسات یه دختر بازی نکن و این کارها عاقبت نداره و ..
آخرشم گفت اگر از من خوشت نمیاد بلاکم کن ,منم گفتم باشه خداحافظ و بلاکش کردم ..
خب ازش خوشم نمی اومد .
اون آقای دکتر باز دیشب پی ام داد ...
باز گفت من غرورم رو اولین باره خرد می کنم ..
و باز گفت و گفت ...و خیلی هم عاشقانه گفت ...بهش گفتم گزینه خوبی نیستم ..دنبال کیس دیگه ای باش ..با من تنهاتر میشی ...بهش گفتم من ادم سنگدلی ام ..گفتم بدم ..گفت تو هر چی باشی من قبول می کنم ...
دیگه آخرش گفت باید تلفنی صحبت کنیم و منم گفتم باشه
حالا قراره امروز عصر صحبت کنیم
اگر بگم دیشب و امروز برامن مث عزاداری بود دروغ نگفتم ..
خصوصا صبح رفتم خونه برادرم و مرضیه عمق فاجعه رو برام توضیح داد ومن رفتم آشپزخونه و بغضم ترکید و نیم ساعت گریه کردم بعد دو لیوان آب خوردم و دوباره رفتم هال نشستم ، همه مون چشمامون پر اشک بود
برادرم حاضر به انجام شیمی درمانی نیست ...
و به زور و اصرار ازش خواستیم حداقل مداوای گیاهی رو قول کنه ...
ظهر با خواهرم برگشتیم خونه
اون رفت مدرسه و منم کنار بخاری دراز کشیدم و قطره قطره اشک ریختم به یکی از دوستان اجتماعیم زنگ زدم در دسترس نبود چندین بار زنگ زدم جواب نداد
ساعت 5 و نیم خودش زنگ زد بهش گفتم خیلی ناراحتم و برادرم ممکنه بیش از دوماه دیگه دومم نیاره
خیلی سعی کرد بهم امید بده ..خیلی دلداریم داد..
بهش گفتم از خدا انتظار معجزه ندارم ، فقط صبر می خوام برای خودم وخانواده ، چون روزهامون خیلی سخت سپری میشه
و اونم آخرش گفت میدونی همیشه بهت حسودیم میشه چون دل خیلی بزرگی داری ...و قدرت درونیت عالیه و هیچوقت هیچ کس رو ندیدم که در چنین شرایطی اینقدر آروم و عالی حرف بزنه
و بعد گفت اعتراف می کنم یه بار خواستم خودکشی کنم آخرین لحظه تو یادم اومدی یک جمله تو منو پشیمون کرده ...
باورم نمی شد که من الگوی اون شدم ...
آخه اون خودش خیلی صبوره ...
و با تماسش کلی منو آروم کرد...و واقعا ازش ممنونم و خداروشکر کردم به خاطر داشتن همچین دوستی
سلام ...
همیشه از فیلم هایی که آخرش مردن یکی از شخصیت های داستان بوده متنفر بودم ..و وقتی فهمیدم آخر یه داستان اینهمه تلخه نگاش نکردم ...
میگن زمستان های پر از برف زمستان های غمگینی خواهند بود ...
جواب پاتولوژی برادرم اومده بود و فقط نمی خواستند من و خواهرم ناراحت شیم ...احساس می کردم مرضیه از نشان دادن جواب پاتولوژی امتناع می کنه ولی اونقدر ساده و خوش باور بودم که نمی دونستم ممکنه حقیقتی تلخ پشتش باشه ...
دیروز نتیجه آزمایش خون و سی تی اسکن هم اومد ..و متاسفانه برادرم ابتدا به سرطان ریه مبتلا شده و به در مغزش متاستاز داده
و طبقه گفته متخصص اکولوژی با شیمی درمانی یکسال بین ماست
بدون شیمی درمانی دو ماه ...
و گویا برادرم ار خیلی وقت پیش متوجه شدند ریه شون مشکل داره اما به هر دلیلی درمانشان رو پی گیری نکردند ..
روزتون خوش
سلام
امروز این پیام رو دیدم تو تلگرامم دیدم : زارع وارد تلگرام شد ...باورم نشد خودش باشه ..شماره ش رو دیدم ,اتفاقا همون شمارا ای بود که 4 رقم آخرش رو با شماره من ست کرده بود ...خیلی هیجان زده شدم ..ضربان قلبم بالا رفت ..و خاطرات مث یک فیلم از کنارم رد شد و بلافاصله پروفایلم رو چک کردم که عکس روش نباشه و بلافاصله برنامه رو بستم و همچنان که تو فکر بودم و تو اینستا می چرخیدم و به این فکر می کردم من چرا هنوز فراموشش نکردم و اون داره تدارک عروسی شو می بینه ...از خودم گله دارم ...
روزتون خوش
دیروز حالم خیلی بد بود ...
شب قبلش به علت رفلاکس شدید معده تا 4 و نیم صبح نخوابیدم و وقتی هم بیدار شدم دیدم مرضیه زنگ زده و گفته بیا مایسا رو ببر خونه تون ,ما داریم میریم کرمانشاه ,وقتی خونه شماس,بهونه نمی گیره ...
و مایسا خیلی بد اخلاق هست و شدیدن لجباز
و من حالم خیلی بد بود و حوصله یکی به دو کردن با مایسا رو نداشتم
نتیجه آزمایش پاتولوژی قابل تشخیص نبود و نمونه رو برای تهران فرستادن و تا اردیبهشت جوابش نمیاد ..
الان حالم خوبه ..