نوستالژی این روزای من ...

نوستالژی این روزای من ...

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

سفرنامه بنی

شنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۴۴ ق.ظ

اون روز بعد از اشکایی که ریخته شد رفتم لباس هامو از خیاطی آوردم 

قبل از اینکه بنی بیاد ایران قرار بود یه چن روزی رو با هم بگردیم و بعد نتیجه نهایی رو درباره همدیگه اعلام کنیم ولی وقتی همدیگه رو دیدیم یه این نتیجه رسیدیم ما همون دو تا آدم هستیم با همون اخلاق ها خاص خودمون ، دقیقن خود همون چیزی که براش وقت گذاشتیم و انگار نه انگار نه اولین بار همدیگ رو حضوری دیدیم ، انگار که هزارمین بار بودد....

برای همین بنیامینم شنبه رسید یکشنبه با هم کمی بیرون رفتیم که اونم وقتی تلف نشد رفتیم طلا انتخاب کردیم و روز دوشنبه بنی برای آشنایی با خانواده م اومد جوانرود،  و نمی تونم وصف کنم چقدر لحظه شماری کردم واسه رسیدنش،  باورم نمی شد بنیامینم از آمریکا می اومد جوانرود ، می اومد خونه مون ...می اومد اتاقم ، و این اوج هیجان بود ....شب قبل با برادرم هماهنگ کردم که بنی اومده ایران و خیلی خوشحال شد و گفت فردا همگی نهار رستوران دعوت من ...بنی ساعت ده و نیم رسید براش میوه و شربت خاکشیر درست کردم بردم ، یکساعت استراحت کرد و بعد به برادرم زنگ زدم بیاد خونه مون...

برادرم و عروسمون و بچه ش اومدن خونه مون،  و ساعت و سوغاتی هایی که بنیامین برای برادرم و عروسمون آورده بود بهشون دادیم و برادرم خیلی خوشحال شد و خیلی تشکر کرد و ساعت یک بود رفتیم رستوران..و اونجا با هم نهار خوردیم ...نهارش تعریفی نداشت ولی چون دور هم بودیم چسبید و بعد برگشتیم خونه ، و برادر زاده م خیلی شلوغی می کرد و حسابی برادرم رو کلافه کرده بود و نمیزاشت با بنی دو کلام حرف بزنه...

دیگه آخرش به برادرم گفتم اگه سوال خاصی از بنیامین داری بپرس.برادرمم گفت زشته اون اینجا مهمون و شاید اصلا از فرهنگ مون خوشش نیاد بزار به طور رسمی بیاد خواستگاری تا ازش سوال بپرسم....

و ساعت ۵ شد دیگه برادرم رفت مغازه و بنیامین هم به راننده ش زنگ زد بیاد دنبالش...و رفت ...

بنیامین رسید هتل، شب باهم صحبت کردیم یه دفعه بنیامین اشک از چشماش اومد و با صدای بلند گریه کرد گفت من تو رو چطوری تنها بزارم و بعد هم نزاشت دلداریش بدم قط کرد ...

و من اینجور مواقع داغون میشم چون کنارش نیستم و بنیامین هم معمولا نمی خواد تو چنین حالتی ببینمش زود قط میکنه ...برای همین لحظه شماری می کردم فردا برم دیدنش و حال دلشو خوب کنم .


موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۸/۰۵/۱۲
گل بارون زده بهاری

نظرات  (۱)

۱۲ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۴۶ پوریا قلعه
لایک شدی
ی سری هم ب وبلاگ من بزن

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی