پارک گردی
یه چیزی رو بگم
با همه سختی ها و دردسر های اینجا به آینده امیدوارم...
امروز کلی غصه خوردم و کمی گریه کردم برای اینکه بنزین تو ایران بیست هزار تومن بشه چقدر همه چی گرون میشه ، اینکه حالا حالا نمی تونم به اونایی که قبلا کمک مالی می کردم کمک کنم ، آدمایی که ممکنه ماهها گوشت نخورن و تو فقر و سختی هستن و همش با هم دعوا میکنن و جنگ اعصاب تو خونشونه .
بعد فکر کردم اگه فردا روزی که به جایی رسیدم و فراموششان نکنم اینجایی ک هستم بهترین نقطه از کره زمینه که بدون اینکه به خودم فشار بیاد میتونم بهشون کمک کنم و تو دلم قول دادم حتما به اون کسایی ک میشناسم کمک میکنم و اینطوری خودم رو آروم کردم.
با بنی رفتیم پارک شهر و چای خوردیم یعنی فلاکس کوچک چای و دو استکان و قند با خودم برد
م بنی غ مستقیم گفت این کار کلاس پایینی هست با اینکه با صفاست ...
ولی خب من سعی میکنم بازم این کار بی کلاس رو ادامه بدم حالم خوب شه.