دلتنگی و دوری
وقتی از بنیامینم ناراحت میشم
ناخودآگاه دست خودم نیس یهو می بینم چند ساعته بهش پیام ندادم
بعد می خوام پیام بدم فقط براش پست میفرستم ....اینا غ ارادی هست و دست خودم نیس ...اون بنده خدا هم بغلت اختلاف ساعت ده ساعت و نیم یا خوابه یا سرکار هست و متوجه نمیشه من ناراحت شدم ازش...
بعد میشینم با خودم فکر میکنم میگم مقاومت کن چنور ، این دیگه دوست پسر نیس ، نامزدته و دیدی یه دفعه شوهرت شد اینجوری خودتو عذاب بدی زندگیت سخت میشه، حقیقت اینه من خیلی یه حرف بهم بر می خوره و بنیامین هم از من بدتر خیلی رکه قربونش برم...
وقتی فکر می کنم چقدر تا الان بخاطر من اذیت شده و منو دوست داره از خودم خجالت می کشم بخاطر یه حرفی ناراحت شدم...در حالی که اون حرف نه توهین توش بود نه هیچی، فقط یه واقعیت تلخ بود ...
خدایا منو بزرگ کن.
پ ن : خیلی همدیگه رو دوست داریم ولی همیشه استرس این رو داریم که رفتن من چند سال طول بکشه و خانواده ش وادارش کنند از فامیلای خودشون همونجا زبانم لال زن بگیره و بی خیال من بشه.
پ ن ۲: هر چند پدرش حتی به بنی گفته بود وکیل خوب بگیر زود بیارش نمی دونه وکیل اثر آنچنانی نداره، اونا هم خیلی براشون مهم پسرشون زود زن بگیره و سر و سامان بگیره
می دونی من چی می گم؟
- ببین! من الان پنجاه و چهار سالمه ولی هنوز تن به ازدواج ندادم. اگه بدونی چقدر اعصابم راحته؟ اگه بدونی؟
اما تو باور نکن. فهمیدی؟
چون باور کردن حقیقت تلخ، تجربه کردن و هزینه کردن می خواد. مفت به چنگ کسی نمیاد. باور کن.