دیگری
«دیگری»
اول فقط هرگاه نگاهشان به هم میرسید به روی هم لبخند میزدند. بعد هفتهای یک بار همدیگر را میدیدند. بعد شد هفتهای دو بار. دیگر از دیدن هم سیر نمیشدند و هر روز به بهانهای با هم بودند. دیگر طاقت دوری از هم را نداشتند. از آن پس با هم زندگی میکردند و تنها در آغوش همدیگر به خواب میرفتند... تا اینکه یکیشان ناگهان سرد شد و دیگر به ندرت لبخند میزد، اما آن دیگری گرم ماند و همچنان میخندید. اما هر چه گرمتر میشد، دیگری سردتر میشد. هر تلاشی میکرد سودی نداشت، هر چه گرم و گرمتر میشد دیگری فقط سرد و سردتر میشد... تا اینکه یک روز، وقتی از خواب بیدار شد، دید دیگری در بسترش یخ زده است. خودش هم دیگر گُر گرفته بود و فقط به خود میپیچید. دیوانه شده بود، عقلش به هیچجا نمیرسید، چند روز کنار تخت به پیکر یخزدۀ دیگری خیره ماند. تنها چاره را در این دید که فِریزر بزرگی بگیرد و تنِ منجمد دیگری را در فریزر نگاه دارد. روزی چند بار درِ فریزر را باز میکرد، به دیگری سر میزد، نگاهشان که به هم میرسید به او لبخند میزد. اما دیگری پلک نمیزد، موژههایش برفک بسته بود. او دستی به گونههای منجمد دیگری میکشید و لبخندش مهربانانهتر میشد... اما دیگر هیچگاه دیگری را بغل نکرد، چون تنش همچنان گُر گرفته بود و میترسید گرمای تنش دیگری را ذوب کند؛ دیگری آب شود؛ فرو ریزد
مهدی تدینی