نوستالژی این روزای من ...

نوستالژی این روزای من ...

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

داستان درد های من ...

چهارشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۲۶ ب.ظ

سلاااااام...

خب از زمان ازدواج برادرم تا زمان بیماریش ارتباط ما با خونه برادرم تقریبا قط شده بود ,و گاهی فقط من میرفتم سری می زدم ..

چون خانمش خیلی بد دهن بود و بشدت دو بهم زن و فرصت طلب و از اینایی که از آدم سواستفاده می کنه و حتی به لباس و وسایل کهنه آدم هم رحم نمی کنه ...

وضعیت مالی خانواده برادرم اصلا بد نبود ...

و همیشه در آمد و پس انداز خودشون رو داشتند ...

ولی ما خیلی روزهای سخت رو گذزونیدیم حتی برای مریضی پدر و مادرم و یا ازدواج خواهرام نیومدن و حتی نرفتن خونه خواهرام و یا پاگشاشون نکردن...

برادرم فقط روزهای آخر عمر مادرم می اومد خونه مون ..

و برای پدرم هیچ وقت من رو درک نکردن در حالیکه پدرم و مادرم دو سال مریض بودن و اون دو سال فقط من بودم که دائم خونه بودم و برادر و خواهرم مسافری بیش برای این خونه نبودن 

خیلی اذیت شدم ...ولی هیچ وقت دوست نداشتم اینجوری تاوان پس بدن .

گاهی وقتی خیلی به خودم فکر می کنم و احساس شکست می کنم ,تنها امیدم این میشه مامان بابام از وجودم راضی و مفتخر بودن و این برای کمتر کسی پیش میاد حتی با اینکه هیچ وقت پدرم بهم محبت پدری نکرد ولی روز قبل از فوتش دست من رو گرفت و محکم ماچ کرد ..منم دستش رو بوسیدم ..

من اگر کاری هم کردم وظیفه ی خودم بود و هیچ منتی بر سر اون ها نیست ..

الان بخاطر مریضی برادرم یک روز در میان میریم خونه شون و شب اونجا هستیم و روز بعد عصر میایم خونه مون 

و حتی به زن داداشم برای کارهای خونه و پذیرایی کمک می کنیم ...

و این رو یک وظیفه انسانی می دونم چون می دونم خوب یا بد اون زنی هست که کاملا از زندگی سرد شده و شوهرش ممکنه هر لحظه بمیره و در اوج جوانی با دو تا بچه بیوه میشه ...

و این برای یک زن خیلی دشواره. ..

البته زیاد هم بعید نمی دونم زن داداشم بعد از برادرم ازدواج نکنه و حق خودشم هست ...

ولی گاهی به خودم روزهای سخت زندگیم فکر می کنم که همه وقتی می اومدن خونه مث مهمان برخورد می کردن و هیچ کس یک شب سخت رو با من شریک نشد ...

روزهایی که پدر و مادرم همزمان بر بستر بیماری بودن و گاهی هر دو نصف شب صدام میزدن ...

البته غرور لعنتی خودم هم اجازه نمی داد و می گفتم نیازی به کمک هیچ کس ندارم ...

و برادر زاده هام متاسفانه بی نهایت بی ادب و بد دهن بار اومدن و آدم نمی دونه چطوری درستشون کته 

بر فرض من نصیحتشون کردم و دور روز خوب شدن 

وقتی دیوار از بنیان کجه ,آدم چکار می تونه بکنه

و نتیجه بیشتر درد های زندگی ما ازدواج برادرم با یک خانواده سطح پایین بود

خانواده ای که نمی دونم اگر برادرم خدایی نکرده اتفاقی براش بیفته نمی دونم بر سر ارث و میراث و تقسیمش چ خوتی به دل ما می ندازن...


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۱/۰۹
گل بارون زده بهاری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی