حال بد
اگر بگم دیشب و امروز برامن مث عزاداری بود دروغ نگفتم ..
خصوصا صبح رفتم خونه برادرم و مرضیه عمق فاجعه رو برام توضیح داد ومن رفتم آشپزخونه و بغضم ترکید و نیم ساعت گریه کردم بعد دو لیوان آب خوردم و دوباره رفتم هال نشستم ، همه مون چشمامون پر اشک بود
برادرم حاضر به انجام شیمی درمانی نیست ...
و به زور و اصرار ازش خواستیم حداقل مداوای گیاهی رو قول کنه ...
ظهر با خواهرم برگشتیم خونه
اون رفت مدرسه و منم کنار بخاری دراز کشیدم و قطره قطره اشک ریختم به یکی از دوستان اجتماعیم زنگ زدم در دسترس نبود چندین بار زنگ زدم جواب نداد
ساعت 5 و نیم خودش زنگ زد بهش گفتم خیلی ناراحتم و برادرم ممکنه بیش از دوماه دیگه دومم نیاره
خیلی سعی کرد بهم امید بده ..خیلی دلداریم داد..
بهش گفتم از خدا انتظار معجزه ندارم ، فقط صبر می خوام برای خودم وخانواده ، چون روزهامون خیلی سخت سپری میشه
و اونم آخرش گفت میدونی همیشه بهت حسودیم میشه چون دل خیلی بزرگی داری ...و قدرت درونیت عالیه و هیچوقت هیچ کس رو ندیدم که در چنین شرایطی اینقدر آروم و عالی حرف بزنه
و بعد گفت اعتراف می کنم یه بار خواستم خودکشی کنم آخرین لحظه تو یادم اومدی یک جمله تو منو پشیمون کرده ...
باورم نمی شد که من الگوی اون شدم ...
آخه اون خودش خیلی صبوره ...
و با تماسش کلی منو آروم کرد...و واقعا ازش ممنونم و خداروشکر کردم به خاطر داشتن همچین دوستی