تجربه تلخ
نصف شب بیدار شدم از معده درد ...
یه قرص فاموتیدین خوردم بعد گفتم بزار یه قرص فولیکر هم بخورم فردا
سر حال باشم که ایکاش نمی خوردم ,...خوردن همان و ده دقیقه بعد خالی شدن محتویات معده ناتوانم همان ...
حالم خیلی بد بود تا عصر نتونستم هیچی بخورم,اداره هم رفتم از 9 تا 13 بصورت فشرده مشغول بودم ...بعد مابین اون خستگی و حالت بد برادرم زنگ زد الکی باهام دعوا کرد ...نمی دونم چرا این اواخر همه زنگ میزنند مستقیم میرن سر دعوا کردن با من ...,منم گفتم تو محیط اداره نمی تونم جوابت بدم برگشتم باهات حرف میزنم ..الان اومده خونه,اون خیلی مهربون شده بود ولی من مث یه تکه یخ جوابشو دادم تا آدم شه ...و از دور واسم شاخ و شونه نکشه
دلم گرفته بسی ...
خواهر کوچکمم منو متهم به سنگدل بودن و بی رحم بودن کرد منم اولش آرش عذر خواهی و سپس گفتم الان عصبی هستی بعدا با هم صحبت می کنیم ولی دیگه ته دلم یه جوری اصلا نمی تونم بزنگم, اونم زنگ نزد....