دلتنگی۲
سلام ...
خیلی دلم برای بنی تنگ شده ...
وقتی مادرم مرد بدترین و سنگین ترین حجم دلتنگی عمرم رو تجربه که و بعد از ۵ سال بهش عادت کردم...وقتی پدرم مر د زخم دلم عمیق تر شد ..همیشه از خدا می خواستم یه راه ارتباطی بین من و مامانم برقرار کنه حداقل بدونم حالش خوبه ....وقتی می رفتم سرخاکشون داغون تر می شدم...برای همین دیگه اصلا نرفتم اونجا، می خواستم فراموششون کنم ...بعد از ۵ سال تقریبا به نبودنشان عادت کردم به اینکه چنور باید رو پای خودش وایسه، حس کردم موفق شدم بدون اونا زندگی کردن رو یاد گرفتم ، اما امان از روزی که نامزدی کردم ، هزار بار خدا رو شکر کرد بنیامین من رو دوست داشت و اون گریه های گاه و بی گاه من رو تحمل کرد...شاید کس دیگه ای بود فکر می کرد دیوانه م ....بنیامین اون چند روز مرهم زخمام شد و سعی کرد جای خالی که بشدت حس می کردم و کمتر احساس کنم...
الان دلم تنگه..دلم بنیامین رو می خواد ولی دوریم از هم...
این دلتنگی رو انکار کردم بین دوستانم ....
همه می گن چطوری دو سه سال تحمل می کنی، و من میگم همون جوری که تا الان تحمل کردم (چون حدودا دوسال بعد از آشنایی همو دیدیم)
بدی داستان کجاست اینکه بهم ثابت شد هنوز مث روز اول دلم مامانم رو می خواد دلم بابامو می خواد و دلتنگی بنیامین هم اضافه شد ..خدا بنیامین رو برای من و خانواده ش حفظ کنه و خدا بهم کمک کنه اونجا بتونم سرفرازش کنم...
خدایا همه سختی های عالم رو تحمل می کنم فقط من و از مریضی خودم و خانواده م و بنیامین دور کن .
آمین