b7
گفتم بنیامین از غم فراق شروع کرده به گریه کردن و می خوردن و ....رسما یه مدت قاط زده بود ...
خودشم میگفت من سالی یه بار مشروب نمی خورم الان یازده پیک زدم ...و من البته نمیدونم یه پیک چقدره ولی تو ذهنم اون پیاله کمر باریک ها میاد ناخوداگاه...
خب خوبه که آدما درداشون رو بهم بگن
بگن کم آوردیم
بگن نمی کشیم
بگن کاری از دستت بر میاد دریغ نکن ...
و خواسته خودشون رو واضح بگن .
و من خودم آدم سخت پوستی ام در برابر دلتنگی و میدونم اصلا منطقی نیس که منو بنی هیچوقت همو حضوری ندیدیم ولی اسیر هم شدیم ...
برای همین امروز که درباره حال خراب پدرش حرف میزد وسطش گفتم بنی دیگه منطقی نیست اینهمه فاصله و اینکه مثلا همو برای زندگی میخوایم اما هنوز شکل و شمایل هم رو ندیدیم، بیا اگه کارت سربازیت نیومد یه کشور دیگه همو ببینیم ...
بنیامین هم آنچنان استقبال کرد که غم فراق رو فراموش کرد (البته من قبلا هم بهش گفته بودم ولی خودش اصرار داشت دلم برای ایران تنگ شده)
واقعا خودم باورم نمیشه
اینهمه غیر منطقی بودن خودم ...
اینکه خودم خودم رو دوسال بازی بدم اصلا شاید خدایی نکرده من از این پسر خوشم نیومد چرا اینهمه مدت باهاش حرف زدم راجع به آینده و حتی شاید بالعکسش
من یه بار یه روز با یه پسره حرف زدم و روز بعد دیدمش و قیافه ش با عکسش زمین و آسمون بود
موقعیت خوبی داشت ولی همون روز بهش جواب رد دادم درحالیکه اون یکی دوسال التماس میکرد طوری که همیشه بلاکش میکردم و اون از شماره دیگه ای زنگ یا پیام میداد و چون آدم محترمی بود نمیشد فحش داد ...تا بالاخره خسته شد.
البته بنیامین رو تصویری دیدم ...
خانودامم همینطور و شاید بیش از بیست سی ملیون تومان کادو و گل دریافت کردم ولی شنیدن کی بود مانند دیدن...
حال برای خود دیدن نمیدونم چطوری برم ؟ با خواهرم برادرم یا تنها
میترسم ولی زندگی آینده و ازدواج و غربت خیلی سنگین و مهمه و نباید سرسری رد شد.