سلام ...
می خوام یه خاطره رو تعریف کنم ...
یه بار داشتم می رفتم خونه ,که از شانس من اولین نفر مینی بوس ایلام کرمانشاه بودم ,بعد از چند دقیقه یه پسر خوشگل و خوشتیپ البته جای پسرم اومد داخل , در این فاصله من و اون آقا هه هم از سر بی حوصلگی با هم صحبت کردیم ,اولش از مسافت و اینکه چقدر طول می کشه برسیم پرسید ...بعد گفت شما اینجا چی می خونید, اصلا چرا اینجا رو زدین,بعد پرسید رتبه تون چنده ,منم که تو دلم واقعا می خواستم بهش بگم که سنم از تو خیلی بیشتره و فقط چهره م کودکانه س و خوشحال شدم از این پرسش و جواب دادم و گفتم کدوم مقطع کار دانی ,کارشناسی یا ارشد ,اونم با چشمایی از تعجب گرد شد مگه چند سالتونه منم گفتم 28 ,بعد گفت میدونید من چن سالمه منم گفتم 22 ,23 و اونم گفت نه 18 سال و شش ماه ...و بعد گفت ولی اصلا به شما نمیاد 28 سال تون باشه آباجی (خواهر )
بعد در حین این گفت و شنودها راننده اومد و ظاهرا خبر مرگ یکی از فامیلاشون رو دادند و خوشبختانه من و اون پسر مننظر 14 نفر بعدی نموندیم, ولی قرار بود شاباد پیاده شه که نشد و غیرتش اجازه نداد تا کرمانشاه من با راننده تنها باشم ...چند بار دیگه م همو تو ترمینال دیدیم و همیشه می گفت سلام آبجی
یه بار هوا خیلی سرد بود و مث همیشه نفر کناری من آخرین نفر سرویس بود هنر فری تو گوشم بود و چشامو بسته بودم که سوز سرما رو کمتر حس کنم ..و مابین خواب و بیداری حس کردم کسی در صندلی بغلی ام جا گرفت ,چشامو باز کردم,گفتم خدایا این دیگه چ دختر قد بلندیه,خوب تر که نگاه کردم دیدم همون پسره س ...از خجالت هم سرشو گرفته بود اونور که من اعتراضی نکنم ..منم گفتم بابا بی خیال ,اینکه عین داداش کوچولوی منه ,نهایتش اگر اینطور نبود به راننده می گم جاشو عوض کنه ...و تا کرمانشاه با هم همسفر شدیم ولی دیگه ندیدمش. ..روز اولی که دیدمش اونقدر دلش برای خونه تنگ شده بود که برق اشک رو تو چشاش و صورتش دیدم ..(اینم خاصیت منه که با هر کی صحبت می کنم بغضش می شکنه )...الان خیلی دوست دارم باز ببینمش داداش کوچولوی خوشگلمو که حتی اسمشم نمی دونم ...فقط می دونم عمران می خونه