وسطی
دلم بسی گرفته
دوست داشتم خانواده متحدتری داشته باشیم
خانواده ما خیلی دلمون پاکه، فقط از اشتباهات همدیگه نمی تونیم بگذریم و خیلی راحت قط رابطه می کنیم و طبعا مردم پشت سر ما حرف می زنند.
میدانید بعد از فوت مادرم و قبل از رفتن به دانشگاه رسم مادرم رو حفظ کردم و هفته ای یه بار خانواده برادر مرحومم و یکبار هم خواهرامو دعوت می کردم هر چند اوضاع بابام خیلی بد بود و اصلا غذا ب راحتی از گلوی آدم پایین نمی رفت، یادمه روزایی رو که آرزو داشتم تو یک اتاقک که کفش موکت باشه فقط بوی تعفن خفه م نکنه (چون بابام هم زخم بستر گرفته بود هم توان کنترل ادارار و مدفوع نداشت، و برادرمم فقط روزی یک بار ایزیلایفش رو عوض می کرد)اون همیشه مغازه بود و فقط ظهرها می اومد خونه ، بابامو به زور از جاش بلند می کردیم و خیلی سنگین بود و اینکه مقاومت هم می کرد، اصلا روزای خوبی نبود).
ولی بعد از اینکه من به دانشگاه قبول شدم، خواهرم حال و حوصله آشپزی نداشت و اجازه نداد کسی رو دعوت کنیم دیگه...
برای همین فاصله مون بیشتر شد ...
دلم گرفته از اینکه باز من وسطی (وسطی یعنی کسی که با همه آشتیه و غرغر های همه رو میشنوه و جرات دخالت هم نداره)شدم، چون بزرگتر هام با هم مرتبا بحثشون میشه و از هم کینه پیدا می کنند و فقط من و اون خواهرم که آلمان هست با بقیه در ارتباطیم.