شنبه گاه
سلام دوستان
یه هفته دیگه بنیامین رو دیدم و نظرمان راجع به همدیگه مشخص شده
هر چند میدونم همدیگه رو می پسندیم ولی بنیامین استرس این رو داره نپسندیم منم دچار وحشت می کنه ، یک آن فکر می کنم اگه ازش خوشم نیاد چکار کنم .اگه اون نپسنده سعی میکنم منطقی باشم و مث یک مهمان باهاش برخورد کنم مث یک دوست عادی (البته این تئوری گفتنش راحته ، عملیش ممکنه حتی گریه دار هم باشه )
خب موهامو به درخواست یگانه محبوبم بردم صافی ژاپنی کردم و در حد یک عمل بینی قیافه م عوض شد ، چهره م مهربونیش خیلی کم و با کلاسیش افزایش یافته و عکس العمل بنیامین دیدنی بود ، خودش می گفت روم نمیشه حتی نگات کنم از بس خوشگل شدی
و خواهرام می گفتن خوشگل شدی اما دلمون برای چنور قبلی تنگ شده ...
و خبر بد اینکه برادر زاده م افتاده پاش شکسته، و اینکه هیچ کس حاضر نیست بره دیدنش بخاطر رفتار های زشت عروسمون بعد از فوت برادرم، اینکه تو خیابون ما رو میبینه و کله شو یه ور دیگه می چرخونه، و پسرشم باید وقتی میبینیش صداش بزنی تا باهات حرف بزنه و باهاش احوال پرسی کنی
ولی باز من دلم خونه بخاطر این اتفاق، می خوام برم ببینمش ولی از برخورد زن داداشم خیلی میترسم ...اگه متحد و با هم میرفتیم این استرس رو نداشتم، ولی تتها برم اعصاب منو خرد می کنه .