نوستالژی این روزای من ...

نوستالژی این روزای من ...

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است...

بایگانی
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

سهم

دوشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۱۱ ب.ظ
حرف برای گفتن خیلی زیاده 
نمی دونم از کجا شروع کنم 
پایان نامه مو تاجای خوبی پیش بردم 
و تقریبا نوشتنش مونده 
روز پنج شنبه(7دی ) روزی که بعد از چند روز بی خبری از بنیامین باهاش حرف زدم 
و همش تو پیام ها می گفت حالم بده و دارم گریه می کنم و منم کمی باورم نشد و ظهر ساعت دو با اصرار حاضر به چت تصویری شد و تا پنج عصر این بشر اشک می ریخت بخاطر اینکه نمی تونه بیاد ایران و شرایط زندگی من تو ایران جوری که ممکنه من رو از دست بده و من در عرض یکسال آینده ازدواج کنم 
خیلی بهش دلداری دادم براش جوک تعریف کردم و سعی کردم شادش کنم و آخرش گرفت خوابید 
و ساعت 6 بود که خواهرم زنگ زد گفت برادرم حالش بده و من متوجه شدم که به رحمت خدا رفته چون هیچ کس حاضر نبود جواب بده 
و بالاخره خواهرم دوباره زنگ زد و من ازش پرسیدم تموم کرده ؟ اونم گفت آره 
و انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم 
نمی دونستم چکار کنم یه حال داغونی پیدا کردم که قابل توصیف نیس 
اتاق کثیف بود یه عالمه ظرف نشسته هم داشتم و فردا هم باید میرفتم خونه و خودم هم تو اتاق تنها بودم 
با اون حال داغون رفتم ظرف ها رو شستم 
یادم اومد به بوفه خوابگاه هم بدهکارم و باید برم از کارتخوان پول بکشم بدم بهشون رفتم دنبال فروزان گفتم میای دانشگاه گفت آره و بعد لباس پوشیدم و وقتی رفتیم بیرون ازم پرسید چی شده گفتم برادرم فوت شده ,صدام از گلوم بیرون نمی اومد و تا دم عابر چن بار افتادم 
و برگشتم خوابگاه و فروزان هم اتاق رو جارو کشید و چای دارچینی دم کرد و یه عالمه دلداریم داد و هم اتاقی هاش اومدن اتاق و تسلیت گفتن و من رو بردن اتاق خودشون, چن دقیقه اونجا بودم احساس کردم جو اتاقش شون رو سنگین کردم ,خیلی تشکر کردم و برگشتم اتاق خودم و فروزان هم اومد دنبالم و واقعا دمش گرم
بردارم کوچکم زنگ زد گفت میاد دنبالم منم گفتم نمی خواد و فروزان برای تو راه هم چای تو فلاکس ریخت و میوه و تخمه و وسیله هامو جم کرد و آخرش ساعت ده شب با پسردایم راه افتادیم و  4 و نیم صب رسیدیم خونه 
و صبح ساعت 8 عزاداری شروع شد و روز اول تو مسجد بود همش باید بلند میشدی برای خداحافظی با مردمی که اومده بودن 
و جدا از ناراحتی از خستگی پوکیدم 
و روزهای بعدش خونه برادرم بودیم و خواهرم اینا هنوز اونجا هستن 
ولی من دوساعت پیش اومدم خونه ,حموم رفتم  و فردا می خوام برگردم ایلام 
و الان باز با بنیامین حرف زدم و باز هم شروع کردن رو سایلنت اشک ریختن بمن هم نگاه نمی کرد همش کله ش این ور اون ور می چرخوند (بهش گفتم ممکنه اقامتم برای آلمان جور شه و شرایط سخت من دائمی نیس ..مثلا خواستم خوشحالش کنم ,یه عالمه اشک میریزه می گه تو بری اونجا ممکنه دیگه نزارن اقامت آمریکا رو بگیری ...کلا دهنم سرویس شده از بس این چن روز گریه بنیامین و خودم و خانواده م رو دیدم )

خدا روشکر که ایمو قط نشده وگرنه من چکار می کردم هم برای خواهرم هم برای بنی 
اینم از داستان من و این چن روز 
ببخشید اگه بد نوشتم تو فاز نوشتن نیستم فقط خواستم بنویسم که یادم بمونه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۱۰/۱۱
گل بارون زده بهاری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی