سرماخوردگی
نمی دونم برای بار چندم اما باز سرما خوردم و چه بد سرماخورده م ...
تب و لرز شدید ,استخوان درد و عفونت شدید گلو و بینی و حتی چشم و گوش ..
برادرم اصلا حالش خوب نیست متاسفانه ....و معلوم نیست تا کی زنده بمونه ...
فقط و فقط خدا می تونه کاری کنه و توکلمون به اون هست ...
و پایان نامه م رو با تمام خونسردی در حال نوشتن هستم ...اساتید گروه می گن موضوع من خیلی سخته و با مشکل بر خواهم خورد ....
و استاد راهنمام می گه موضوعت عین آب خوردن هست ...خخخخ
آخه استاد راهنمام تخصص ش یه چیز دیگه ست ...
مریضی برادرم من رو به این نتیجه رساند که چقدر خانواده م رو عمیقن دوست دارم اما درکش نکردم ...شاید بیشتر قدر همو بدونیم ...شاید حکمتش همین بود...
برادرم بعد از فوت مادر و پدرم خیلی سعی کرد روابط رو جوش بده اما هیچ کس دلش خوش نبود چون مادرم همیشه منتظر برادرم و بچه هاش بود ...
زن داداشم لذت دیدن نوه هاش رو ازش محروم کرد و حتی وقتی می رفتیم خونه شدن با بی احترامی بچه هاشون مواجه می شدیم ...و این باعث شد که بعد از فوت مادرم حتی با وجود تلاش برادرم دلمون اجازه نمی داد رفت و آمد کنیم ....
و من می رفتم خیلی وقتا
و حتی جلوی من به خواهرام بی احترامی میشد ولی من سکوت می کردم چون خدا نکنه روزی من سکوتم رو بشکنم طرف رو میشورم. ..
نمی دوتم عاقبت زن داداشم چ خواهد شد ...
ولی فکر نکنم عاقبت شیرینی داشته باشه
خدا به راه راست هدایتش کنه و بهش رحم کنه ...
آمین